طبق رسم همیشگی دوستان قدیمی، رفته بودم توی اتاقش و او داشت تند و تند چیزهای جدیدی که به اتاقش اضافه شده را نشانم می داد. قلک کوچکی را کنار تخت اش نشانم داد و گفت این را خریده تا با پول هایی که توی آن می ریزد برود سفر. گفتم آخی! چه باحال خیلی خوبه که داری ریز ریز پول جمع میکنی که یه کار بزرگ بکنی. گفت: آره اینطوری واسه خودمم راحت تره. روزی 50 هزار تومن میذارم کنار که کم کم خرج سفرم دربیاد!
دانلود اهنگ غمگین و احساسی از رضا ملک زاده به نام دلبر بی نشانم بی تو بی آشیانم با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang delbar bi neshanam az Reza Malekzadeh
دانلود آهنگ دلبر بی نشانم رضا ملک زاده (کیفیت بسیار عالی) و متن شعر
یادم تو را دیگر فراموش شیدا منم از عطر تو میدرخشد پیراهنم ...♫♪✌
آواره ام من همچو باد بی سرزمینم دریا تویی من قایقی بی سرنشینم ...♫♪✌
دلبر بی نشانم بی تو بی آشیانم بی من ای همسفر رفته ای بی خبر بی تو بی خانمانم ...♫♪
به دست خود درختی می نشانم به پایش جوی آبی می کشانم
کمی تخم چمن بر روی خاکش برای یادگاری می فشانم
درخت می کارم
درختم کم کم آرد بر گ و باری بسازد بر سر خود شاخساری
چمن روید در آنجا سبز و خرم شود زیر درختم سبزه زاری
به تابستان که گرما رو نماید درختم چتر خود را می گشاید
خنک می سازد آنجا را ز سایه دل هر رهگذر را می رباید
درخت می کارم
به پایش خسته ای بی حال و بی تاب میان روز گرمی می رود خواب
شود بیدار و گوید : ای که اینجا درختی کاشتی روح تو شا
{امام زمان(عج) از منظر روایات - شماره 40}
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده...
امام جواد(ع) میفرمایند: "در آینده نزدیک، اقوامی را دسته دسته از دین خدا خارج خواهند ساخت و زمین با خونهایی از آل محمد رنگین خواهد شد، آنان که بی موقع و نابهنگام قیام میکنند و چیزی را که میطلبند، به آن نخواهند رسید... مَثَل آنان مانند جوجه ای است که پرواز کند و از آشیانه خود فرو افتد و کودکان با آن به بازی بپردازند."
[غیبت نعمانی، باب ١١]
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح /
هی می گفتم، همه آدمهای شهر زیبایند و انگار من وصله ای ناجور برای این جمع هستم.
هی می گفتم من کافرم، قرآن این چنین می گوید. بازش کردم همین را گفت.
مادروپدر صدایم کردند. ساعتی نشستیم و صحبت کردیم. متوجه شدم دیدم به دنیا پشت طلق سیاه تفکرم، تاریک شده بود.
عزیزم چه بد است وقتی همه آشنایان فکر می کنند که نگاه مثبتی به زندگی دارم، که حتی خودم را نیز با این خیال فریب داده ام. ولی در چنین موقعیت هایی می بینم که چه نگاه خودتخریبگری دارم. چه قدر خود ر
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رودوان دل که با خود داشتم با دلستانم می رودمن مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از اوگویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشاندیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخنمن خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
دیگر هیچ کینهای توی سینهی من نیست. دست مرا گرفتی و بردی گذاشتی روی سنگ سیاه ثقلم. تو مجبورم کردی که به همهچیز این دنیا رحم کنم. تو هم به من رحم کن.
آدمی را که از جا کنده نمیشود، به زور و زخم از جا میکنند. تو مرا کندی از جا. چنان کندی که خیال هم نمیکردم. من زور کندهشدن نداشتم و تو مرا با زور بینهایت خود کندی. پس یک زخم -گفته بودم که- از تو طلب دارم. بنده که آزاد میشود به قدر یک مهر نشان بندگی میماند روی تنش لابد. داغ روی پیشانی عتائق می
جنگهای اینجا، تن به تن نیست... دل به دل است!
من دلم را به دریا زده ام... تو دلت را به کوه سپرده ای...
کوه هم که به کوه برسد، دریا به کوه نمی رسد!
هیچ روایتی در کار نیست:
همه ی رویاهایم را در دریا می ریزم و به کلبه چوبی ام برمی گردم...
تو به سنگ بودنت ادامه بده...
+ از سری نوشته های... (مهربانو گفته است اگر دیگر بنویسم الکی پلکی، آن رویش را نشانم می دهد!)
+ روایت فتح ۵
( پرسپولیس قهرمان )
تک ستاره، شیرسرخِ بی اَمانم
سرخ جامه، همچو ماهِ آسمانم
من مدالِ زرنشانم کشورم را
بی بدیلم، بی نظیرم، قهرمانم
چون پلنگی برحریفانم بتازم
تور هر دروازه ای را گل نشانم
مقتدایی چون علی دارم به میدان
پوریایی مکتب هستم ، پهلوانم
آسمان با بازی من رنگِ خون شد
بر حریفان همچو تیری در کمانم
ریشه در تاریخ دارم، پرسپولیسم
افتخاراتم نه ایران، درجهانم
ای بنازم بر کلانی سر طلایی
با علی پروین به دنیا جاودانم
شیرهایی چون علی دایی به ح
عکسی که نشانم داد عکس نیروگاه بود. ساختمانی سفید و گنبدیشکل و کمی آنطرفتر، دودکش بلندی که تا آسمان رفتهبود. شبیه مسجدی با یک مناره.
هفده سال پیش، کنار مرد نشسته بودم. ظهر بود و از استکان چایاش بخار محوی بلند میشد. اخبار داشت راجع به نیروگاه هستهای، گزارشی را نشان میداد. رآکتور هنوز تکمیل نشدهبود. از مرد پرسیدم اگر آمریکا نیروگاه را بمباران کند چه میشود؟ مرد جرعهای از چایاش را نوشید و با خونسردی گفت: هیچ. همهمان میمیریم!
به دست خود درختی می نشانم
به پایش جوی آبی می کشانم
کمی تخم چمن بر روی خاکش
برای یادگاری می فشانم
درختم کم کم آرد برگ و باری
بسازد بر سر خود شاخساری
چمن روید درآنجا سبز و خرم
شود زیر درختم سبزه زاری
به تابستان که گرما رو نماید
درختم چتر خود را می گشاید
خنک میسازد آنجا را ز سایه
دل هر رهگذر را می رباید
به پایش خسته ای بی حال و بی تاب
میان روز گرمی می رود خواب
شود بیدار و گوید ای که اینجا
درختی کاشتی،روح تو شاداب
*عباس یمینی شریف*
چگونه باور کنم نبودنت را در کنارم..آنگاه ک دلهره هایم را با قطره اشکی تسکین میبخشی و خودت را نشانم میدهی..مگر میشود امشب رااحیا گرفت و یاد خطاهای تا همیشه توامان با خود نکرد....
دیگر لحظه ها هم از پس مکث های طولانی خوشبختی در وجودم به این مصیبت تن داده اند..
نه....کمی صبر کن یا صبار...
خوشبختی را چیزهای دیگری معنا میبخشد..چیزهایی از جنس تو و داشتنت...
ای بی نهایت..تا منتها الیه بودنم را در کنار خودت رقم بزن...
مرد از دریا برگشته. چندتا از ماهیهای یکی از گرگورها خراب و زخمی شدهاند. مرد خرچنگهای نارنجی را نشانم میدهد و میگوید کار اینهاست که با ماهیها یکجا گیر افتادهبودند. فکر میکنم ما آدمها هم گاهی چقدر شبیه این خرچنگهای نارنجی میشویم. وقتی که محدودمان میکنند و دستوپازدنها و تقلاکردنمان، برای رهایی از آن وضعیت، کاری از پیش نمیبرد شروع میکنیم به چنگزدن اطرافیان و ضعیفترها. بالأخره یکجا باید این عقدهی خودقو
این روزها دارم با خودم
فکر میکنم که پانزده سال پیش که نخستین سفرهایم را شروع کردم بدون اینترنت و گوگلمپ
و فیسبوک چطور می توانستمام کارم را راه بیندازم. شکی نیست که امپراتوری اینترنت
کار جهان را به سادگی کشانده است. اما من همیشه این سادگی را دوست ندارم. من گوگل
مپ را از کار انداختهام چون دوست ندارم به جای آنکه رو به رو را نگاه کنم چشم
بدوزم به صفحهی نورانی اسمارت فون. گوگل مپ و دیگر اپلیکیشن های سفر مرا در
انزاوایی فرو می برند که نمی خوا
مامان میدونی تو لجباز ترین و خرف گوش نکن ترین دختر دنیا رو داری
اما همین دختر لجباز تنها جای امن دنیا براش همین آغوش توعه تنها جایی که بدون قضاوت اطرافیان با ارامش گریه میکنه ، میخنده..
مامان اما تو بهترینی همیشه بودی شاید خیلی لفظی بهم محبت نکنیم انا تو با رفتارات نشانم دادی چقدر عاشقمی ..
مامان خیییلییی دوست دادم❤
دیگر نه میخواهم کسی را دوست بدارم و نه کسی مرا دوست بدارد...
نه یار میخوام، نه مار میخوام، نه غار میخوام، نه دلِ زار میخوام، نه شلوار میخوام، نه دار میخوام، نه روزگاریکه از من درآرد دمار میخوام، نه کار میخوام، نه کلبهی تو جنگل و کوهسار میخوام، نه خون دل انار میخوام، نه آتش بیار میخوام، نه پار و پیرار میخوام، نه دار و ندار میخوام، نه بار میخوام، نه غصّه و غم روزگار میخوام، نه وصالِ با نگار میخوام، نه گل میخوام نه خار میخوام، نه دست ردشد
دیگر نه میخواهم کسی را دوست بدارم و نه کسی مرا دوست بدارد...
نه یار میخوام، نه مار میخوام، نه غار میخوام، نه دلِ زار میخوام، نه شلوار میخوام، نه دار میخوام، نه روزگاریکه از من درآرد دمار میخوام، نه کار میخوام، نه کلبهی تو جنگل و کوهسار میخوام، نه خون دل انار میخوام، نه آتش بیار میخوام، نه هند جگرخوار میخوام، نه پار و پیرار میخوام، نه دار و ندار میخوام، نه بار میخوام، نه غصّه و غم روزگار میخوام، نه وصالِ با نگار میخوام، نه گل میخوام نه
آمدی جانا ولی دانی که دیرم آمدی # من جوانی داده ام حالا که پیرم آمدی
ای فلک او را نشانم میدهی حالا چرا # نوشدارو را ببر اکنون که سیرم آمدی
در ازل بودم ملک در آن بهشت آرزو # تا به گندم خوردنم دیدی اسیرم آمدی
پهلوانی بودم و آنگه شکارم شیر بود # ناتوان گشتم کنون همچون جبیرم آمدی
برده ام از خاطرم رویای زیبای تورا # با دو صد افسون چرا اندر ضمیرم آمدی
تاب عشقت را ندارم، لرزه آرد بر تنم # خاک خشکم مرده ام دیگر کویرم آمدی
در سرای دیگری گرجی بیابدخود تو را #
ریگ های بیابان آیینه شدند و تصویر چند صد یا هزار سال را نشانم دادند. تصویر از همان روزهایی که پاهایی خسته یا شاداب، تند یا آهسته بر آن قدم گذاشته اند تا حالا. قدم در هر جا بگذاری کسی گذشته از آنجا که حالا خود توست. تو از حالا نیستی، تو از گذشته آمده ایی و بعدها هم خواهی آمد. هر کجا رفته باشی قدمت در مسیر قدم های دیگر است. هیچ وقت روی این ریگ های بیابان تنها نبوده ایی. آیینه ایی که زیر پای توست بی نهایت تصویر از همه آنانی دارد که تو هم از نسلشان هستی
آدم گاهی خسته می شود....از درد مداوم...از دلتنگی های مداوم....از انتظار برای اتفاق های خوب ....از همه چیز...از خراش های کوچک و بزرگ روی روحت ....از آدم هایی زندگی ات....من هم آدمم و خسته شدم....خسته خیلی....
می نشینم و اهدف کوچک و بزرگم را می نویسم....استراتژی های راه ها را....آدم هایی که می توانم روی کمکشان حساب کنم....بعد کوله می بندم و راه می افتم...بدو بدو...دنبال آرزوها....بعد کسی دروغ می گوید...کسی وعده دروغ می دهد...کسی بلد نیست...کسی راه را اشتباه می رود....کسی ب
کتاب رفته ام از خویششاعر: صنم نافع
✍
فقط انگار در این شهر دل من دل نیستکم به رویام رسیده ست، خدا عادل نیست؟نا ندارم که برای خودم اقرار کنم:ترک تو کردن و آواره شدن مشکل نیستلوطیان خال بکوبید به بازوهاتانته دریای غم کهنه ی من ساحل نیستفلسفه، فلسفه از خاطره ها دور شدیعلتی در پسِ این سلسله ی باطل نیستاشک می ریختم آن روز که بی رحم شدیتا نشانم بدهی، هیچ کسی کامل نیست!
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
ه
احساس می کنم چند وقتیست که نوشته هایم اسیر چهارچوب ها و قواعد شدند.قواعدی که اجازه نمی دهند مثل قبل راحت تر بنویسم.نمی دانم خوب است یا بد؟ شاید خوب چون هرچیزی را نمی نویسم و ساعت ها جملات را کنار هم می نشانم و هی با خودم می گویم یعنی منظورم را به مخاطب رساندم یا نه...شاید بد چون شدم خانم ناظم نوشته هایم و هی ازشان غلط های الکی میگیرم.اسارت نوشته هایم را وقتی فهمیدم که بارها می نویسم و پاک می کنم.هربار از اول می خوانمش و می گویم نه نشد..نه انگار مف
بعد از چند سال انتظار امسال قسمت شد با بهترین همسفرهایی که حتی فکر نمیکردم یه روز کنار هم قرار بگیریم راهی سفر بشم
دوست داشتم مثل همه سفرهایی که تا الان رفتم و برگشتم بی سروصدای مجازی بدرقه بشم
ولی چون سفر اولی و تبعا زیارت اولیام حقی از دوستان بر گردن خودم میبینم که حداقل حلالیت مجازی بطلبم
ان شا الله اگر راهی شدم، دعاگوی دوستان مجازی و حقیقی خواهم بود
اگر پیاده رفتن هم روزیمان شد، قدمی به نیت دوستان جا مانده خواهم برداشت
*پیشاپیش عذ
از خیالهایی که از تو دارم بوی خوشی بلند میشود. بوی خاک نم خوردهی یک دیوار قدیمی، که گوشه و کنارش هم از جفای رهگذران ترک برداشته. یا یک آبشار نرم که از دل سبزههای بهاری و گلهای لالهی پشت خانهتان بیرون آمده. بوی اولین و آخرین شعری که برایم گفتی و هنوز به قولت برای گفتن بعدیهاش عمل نکردهای. دلم قدم زدن میخواهد، تا ابد قدم زدن را. حرفهایی دارم که جز با قدم زدن کلمه نمیشوند. بوی خیال تو دلم را به هم میریزد. از خوشی ست یا نگرانی؟ ا
بسم الله الرحمن الرحیم
ماهکی دارم جان شیرین بسته ام شش ماه بر سینه امخاطرت جمع خاطراتش بر دل ام چنگ نوازی میکندمن رباب را بی نشانی میکندنشانم علی ام است از من مگیرش اصغر هست به نام و نشانطفلکم بیقراری میکندتن قفس را با لب های سوخته میگشایدخون شیرین را به فرشته ها میرسانداما من هنوز در حیرت علی ام مانده ام بیا جان شیرین ام تو طفیل بودی اما نشان عباس را بر ان گلو داشتی سینه ام فقط دریاست بعد تو دریایی که تو ساختی دلبندم باشد مادر جان من د
زیاد شنیدهایم که هر کس از پنجره ذهن خودش به دنیا نگاه میکند. داشتم فکر میکردم که خودم چطور دارم به دنیا نگاه میکنم. پنجره ذهنم چه شکلی است؟ دنیا را چطور نشانم میدهد. دنیا را چطور قضاوت میکنم؟ با چه عینکی جهان را میبینم؟ به نظرم سوالی است که ارزش فکر کردن دارد.
ادامه مطلب
زهرا جان سلام
کجایی بابا که این قدر دور از دسترسی؟ دور از دسترس ولی نزدیک.کجاست آنجا؟
نه نشانی و نه خبری! آخر کجا رفته ای که انگار سالهاست رفته ای اما با هر نگاه به عکس و فیلمت انگار همین جایی اصلا جایی نرفته ای.انگار پیش کسی هستی و قرار است برگردی.آخر این واژه مرگ چه می کند با آدمها که این طور بینمان جدایی می افکند. بابا جان! این چه دنیایی است که رفته ای؟هر چه فکر می کنم نمی توانم ماهیت آن دنیا را درک کنم.چرا یک ذره فقط یک ذره از آنجایی که هستی ن
آینده ،
همانند شنبه ای است که هرگز نخواهد آمد
من سال هاست به انتظار شنبه نشسته ام ، اما نمی آید
سال هاست ،منتظر آینده هستم که ملاقاتش کنم و دلگیری هایم را برایش باز گو کنم
اما نمی آید که نمی آید...
نمیدانم شنبه کی می آید و من را از انتظار در می آورد ،
نمیدانم آن آینده ای که راجبش حرف میزنند ،کجاست
پس چرا نمی آید و تکلیف من را روشن نمی کند،
چرا من را از این بلاتکلیفی ها در نمی آورد ،
آینده، آن گوشه نشسته ای و به چه فکر میکنی؟ ، چرا هرروز حال است
«آبی که به آبی برسد ، بی کران که به بی کران برسد ، تفوق باکی است ؟ دریا و شب در یک خط از هم جدا می شوند ، خطی که در افق مرئی است ، خطی که شب ها پاک می شود . دریا و شب در هم یکی می شوند ، بی کران ابدی . »
اولِ تک نگاره ای در اولین شماره ی مجله ی سان ، این بند به عنوان مقدمه نوشته شده و از دیشب که این جملات را دیدم ، در سرم پرسه می زنند .
می دانم ، دریا هم کران دارد ولی راستش خیلی از ماهی ها خوابش را هم نمی بینند .
ای کاش انسان ها هم بی کران یا حداقل «کرانه ن
{امام زمان(عج) از منظر روایات - شماره 36}
چه زود دیر میشود
امام علی(ع) میفرمایند: «همانا یاران قائم همگی جوانند و پیر در میانشان نیست مگر به اندازه سرمه در چشم یا به قدر نمک در توشه راه و کمترین چیز در توشه راه نمک است»
[غیبت نعمانی - باب ٢٠]
بیا تا جوانم بده رخ نشانم!
که این زندگانی وفایی ندارد.
عکس نوشته در ادامه مطلب
ادامه مطلب
این سرگردانی، این بی تو بودن، این تنهایی، سخت است. امانمان را بریده است ولی امیدمان را نه.
روزها میگذرند و ما همینطور غرق میشویم، نه که امروز نجات پیدا کنیم و فردا باز غرق شویم، نه، هی غرقتر میشویم. انگار هرچه دست و پا میزنیم در جهت عکس حرکت میکنیم. به دنبال یک دستیم، یه دست راهگشا یک دست گرهگشا یک دست نورانی.
آسمان با تمام وسعت بر ما تنگ شده و زمین انگار از دستمان خسته است. نکند او هم دلش تنگ است؟ نکند او هم هرچه دست و پا میز
اگر قرار بود خوارم کنی،بدون شک راه را نشانم نمیدادی و توی گمراهی هایم رهایم میکردی
اگر محرومم کنی و رهایم کنی،پس من رزق روزها و دقایق زندگی ام را از چه کسی بگیرم؟ راستی تو همان یارازق الرزق کبیر و صغیری؟
اگر سزاوار رحمتت نیستم ،پس این تویی که با ان همه فضلت بر من ببخشایی
اگر به گناهانم بنگری،من هم به غفار الذنوب بودنت چشم می دوزم
اگر مرا وارد جهنم کنی،میان ان همه آتش می گویم من عاشق خدا بودم
اگر...
خیلی وقت ها بین نویسنده های خارجی و داخلی دنب
جنگهای اینجا، تن به تن نیست... دل به دل است!
من دلم را به دریا زده ام... تو دلت را به کوه سپرده ای...
کوه هم که به کوه برسد، دریا به کوه نمی رسد!
هیچ روایتی در کار نیست:
همه ی رویاهایم را در دریا می ریزم و به کلبه چوبی ام برمی گردم...
تو به سنگ بودنت ادامه بده...
+ از سری نوشته های... (مهربانو گفته است اگر دیگر بنویسم الکی پلکی، آن رویش را نشانم می دهد!)
+ روایت فتح ۵
بسم رب الشهدا
.
در این وادی مرا شهدا آوردند اما جامانده ام
مرغ مهاجری شده ام وا مانده از قافله ی عشق
شهدا بدین سمت و سو آورده اید مرا نشاید رهایم کنید در این بیابان دنیا
مرا از مرگ هراسی نیست و به دنیا چشم طمعی نیست
نه شوق به مرگ که شوق شهادت مرا اینگونه از خود بیخود کرده است
راهی که به سوی حق و ذات اوست
شهادت جایزه ی درستکاران است
پس راه نشانم دهید به سوی او که پاداشش شهدیست از شیرین ترین شهد ها و اینگونه شد که نامش شهادت نهادند
#راحیل
«آبی که به آبی برسد ، بی کران که به بی کران برسد ، تفوق باکی است ؟ دریا و شب در یک خط از هم جدا می شوند ، خطی که در افق مرئی است ، خطی که شب ها پاک می شود . دریا و شب در هم یکی می شوند ، بی کران ابدی . »
اولِ تک نگاره ای در اولین شماره ی مجله ی سان ، این بند به عنوان مقدمه نوشته شده و از دیشب که این جملات را دیدم ، در سرم پرسه می زنند .
می دانم ، دریا هم کران دارد ولی راستش خیلی از ماهی ها خوابش را هم نمی بینند .
ای کاش انسان ها هم بی کران یا حداقل «کرانه ن
من راههای خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه میبرم به حمام. حمام کمد کودکیهای من است. گوشهاش چمباتمه میزنم در خودم و به صدای بغضم و آبها فکر میکنم. گاهی دراز میکشم کفش. میگذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر میکنم. سعی میکنم خودم را بریزم بیرون.به تو گفتم درد بزرگتری را جای درد خودم مینشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگتری وجود ندارد. برای م
من راههای خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه میبرم به حمام. حمام کمد کودکیهای من است. گوشهاش چمباتمه میزنم در خودم و به صدای بغضم و آبها فکر میکنم. گاهی دراز میکشم کفش. میگذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر میکنم. سعی میکنم خودم را بریزم بیرون.به تو گفتم درد بزرگتری را جای درد خودم مینشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگتری وجود ندارد. برای م
تا ریخت قدوم دُردی ات در جامممستیه می آمیخته شد با کاممدیگر به جز از لبت ننوشیدم میزیرا که به وقت درد شد درمانم
دل با تو هوای دل سپردن داردبا اخم تو انتظار مردن داردبی تو قدحی برای نوشیدن نیستبا قند لب تو چای خوردن دارد
دستان تو خورشید نشانم دادهقند لب تو شهد بیانم داده چون پای به قلب تیره ام بنهادی خورشید صفا به آسمانم داده
من مست مدام موی وهم انگیزت درگیر دو چشم مست مجنون خیزترو کرده خدا ، تورا عطا کرده به منمدهوش شدم از آن لب درّ ر
هرچه مسیر جلوتر میرفت و من از بخش های اتاق عمل دار فاصله میگرفتم انگار علاقه ام را فراموش میکردم...اخیرا وقتی کسی میپرسید هنوز هم ارتوپدی?شانه بالا می انداختم و میگفتم:"نمیدونم،معلوم نیست"...امروز اما پسرک از اتاق عمل ارتوپدی عکسی نشانم داد.دکتر با تمام قدرت با دریل درحال سوراخ کردن استخوان فمور بیمار بود و خشونت میله های متعددی که وسط استخوان فرو شده بود خودنمایی میکرد ...یک آن قلبم لرزید و دوباره به تپش افتاد...خدایا این علاقه را از من نگیر...
+
زمستان بود.
حس میکردم قلبم دارد بزرگ میشود.
انکارش میکردم و بقیه بیشتر اصرار میکردند. با دست نشانم میدادند و میگفتند ببینید قلبش بزرگ شده... بیشتر میتپد...
چندماه طول کشید تا قبول کنم که راست میگویند...قلبم بزرگتر از همیشه شده است.
خوشحال بودم، با همیشه فرق کرده بودم، بیشتر از همیشه خودم بودم.
بزرگ بود... انقدر بزرگ که وقتی در قلبم جای گرفت، قلبم اندازهش نبود و زد بیرون...
کمکم اما اذیت میکرد، انقدری بزرگ شده بود که دیگر از باقی
خداوند به صورتم سیلی می زند تا سختی زندگی را نشانم دهد اما برای پسر همسایه یک دوچرخه جدید می خرد تا آن را در امتحان الهی قرار دهد! چه کسی می تواند اثبات کند اگر سهم من به جای سیلی یک دوچرخه نبود، شکر گذار نبودم؟! کسی که هیچگاه در وضعیت نداشتن مطلق نبود چگونه می تواند برای دزدی قانون تنظیم کند! باید باور کرد خداوند در بین مخلوقانش تبعیض قائل می شود. آنگاه از همه انتظار شکر گذاری دارد! ای کاش خداوند نعمت سپاس گذاری را در همین دنیا به آدم میداد، ای
جاذبه عمودِمُنصف بر پیکرِ بیجان من است و بالغ بر حجمی فرای پانصد پوند بر افکار چروکیده و زائلگشتهی من فشار وارد میآورد. همهچیز ناجوانمردانه تیرهوتار است و نیروی عظیمی گریز از مرکزِ انفاس و ادراکِ من، مهرهی چهارم ستونِ فقراتِ مرا به درد میآورد. خوابِشَب اینگونه سخت به یغما میرود و چشمانِ سردم بیاراده به خماریِ ابدی فرو میرود. مرگ دندانِ تیزش را بیاختیار نشانم میدهد و جسم بیمهابا پوزخند عریانشدهاش را به باد م
حیفش نیست که خاطرات تو، تنها غبار غمناکی شود بر رخ ما؟ حیفش نیست که فقط افسوس بخوریم و گیج و منگ بمانیم؟ و باز هرگاه که بهظاهر در جریان و حرکتیم، حیف نیست از خاطر بردن یاد تو؟ لابد نیست، چطور بگویم، غصه بد است خب، بهر دلیلی.
هر بار که صدای حلقهام به تصادف یا عمدی از برخورد با دیوارهی استکانی یا لبهی میز یا هرچیز دیگر درمیآید، انگار بالای تخت اتاقت ظاهر شده باشم و تو نشانم بدهی که چطور پرستار را که لازم داری با آن تکنیک بازیگو
زمانی که هنوز صحبتی از نقش ترکیه در بحران سوریه و حمایت این کشور از تروریست ها در رسانه ها بر سر زبانها نبود، محمودرضا ترکیه را دست خائن می دانست. دکتر احمدرضا بیضائی : داشتیم با هم یکی از عکس های خودش را می دیدیم که توی آن با سلاح، بالا سر تعدادی از جنازه های تکفیری ها ایستاده بود. درباره این عکس و درگیری اش با تکفیریها توضیح میداد که پرسیدم: این جریان تکفیری را چه کسی حمایت میکند؟ گفت: توی جیبهایشان از ریال سعودی و لیر ترکیه بگیر تا دلا
این بخشی از حیاط مدرسمونه. روز اولی که اومدم اینجا با یه حیاط بدون باغچه رو به رو شدم. یه حیاط که شبیه برهوت بود. پرسیدم چرا اینجا باغچه نداره؟ مدیر گفت زمینو یک سره آسفالت کردن، باغچه نکندن.
گفتم اگه باغچه درست کنید درخت میاریم حیاط یه کم رنگ و رو بگیره. با کمک پدر بچه ها یه قسمتهایی از آسفالتو کندن و کود ریختن. بعد هرکس هر موقع سال که می تونست یه درخت میاورد و می کاشتن. درختای کنار دیوار همون درختاییه که تو سه چهار سال اخیر هرکس به یادگار از خو
روزگاری که هواش ابری باشه و تنهایی هاش بهانه گیر ،فاصله ها درد بیشتری دارند ،میگن دیوونه ام. اما من یه حالی دارم مثل رؤیا ماندنی بودم که راهی نشانم دادند ، راهی شدم از دوری و دیری غمی ندارم زیرا که میدانم زمانه هنری دارد بنام رسیدن . چونان رودی که پیوسته به سوی دریا روان است منم دیر زمانیست راهی منزلگاه عشقم با رهروانی همچون خودم که با هر گام نشانه ای میگذارم بر زمین .زمینی که نه آغاز و نه فرجامش معلوم است بَس که در پَسِ پرده غم و شادی ه
به نام خدا
ای یاری که عشق ، همان عسلی چشمان توست :
من از تو آسمان نمی خواهم ، همین که خانه ات یک پنجره داشته باشد برایم کافی است . دیدن طلوع خورشید ، آرمیدنش گوشه ی اتاق آسمان و پرنده هایی که نغمه ی امید را پرواز می کنند ، از قاب مستطیلی پنجره قشنگتر است ...
من نمی خواهم برایم زمین را به ارمغان بیاوری ... دوست دارم گلدانی بخری ، نرگسی در آن بکاری و بگذاری با آن نرگس طراوت گوشه ی زندگی مان چای بنوشد .
هرگز من و خودت را بنده ی دنیا نکن... نگذار دلم
به نام خدا
ای یاری که عشق ، همان عسلی چشمان توست :
من از تو آسمان نمی خواهم ، همین که خانه ات یک پنجره داشته باشد برایم کافی است . دیدن طلوع خورشید ، آرمیدنش گوشه ی اتاق آسمان و پرنده هایی که نغمه ی امید را پرواز می کنند ، از قاب مستطیلی پنجره قشنگتر است ...
من نمی خواهم برایم زمین را به ارمغان بیاوری ... دوست دارم گلدانی بخری ، نرگسی در آن بکاری و بگذاری با آن نرگس طراوت گوشه ی زندگی مان چای بنوشد .
هرگز من و خودت را بنده ی دنیا نکن... نگذار دلم
به نام خدا
ای یاری که عشق ، همان عسلی چشمان توست :
من از تو آسمان نمی خواهم ، همین که خانه ات یک پنجره داشته باشد برایم کافی است . دیدن طلوع خورشید ، آرمیدنش گوشه ی اتاق آسمان و پرنده هایی که نغمه ی امید را پرواز می کنند ، از قاب مستطیلی پنجره قشنگتر است ...
من نمی خواهم برایم زمین را به ارمغان بیاوری ... دوست دارم گلدانی بخری ، نرگسی در آن بکاری و بگذاری با آن نرگس طراوت گوشه ی زندگی مان چای بنوشد .
هرگز من و خودت را بنده ی دنیا نکن... نگذار دلم
روزگاری که هواش ابری باشه و تنهایی هاش بهانه گیر ،فاصله ها درد بیشتری دارند ،میگن دیوونه ام. اما من یه حالی دارم مثل رؤیا ماندنی بودم که راهی نشانم دادند ، راهی شدم از دوری و دیری غمی ندارم زیرا که میدانم زمانه هنری دارد بنام رسیدن . چونان رودی که پیوسته به سوی دریا روان است منم دیر زمانیست راهی منزلگاه عشقم با رهروانی همچون خودم که با هر گام نشانه ای میگذارم بر زمین .زمینی که نه آغاز و نه فرجامش معلوم است بَس که در پَسِ پرده غم و شادی ه
بازیگوشیاش گرفته بود ذهنم. نشسته بودی روبرویم. خودم را کجتر کردم که فکر کنی حواسم جمع کار خودم است. نبود. با این که دوستت دارم، خجالت میکشم که بیشتر از این بدانی. میان خطوط مقالهی استراتژی خلق قابلیت، بین کلمات قفل میکردم. چهرهات یادم میرفت. صورتت محو و صیقلی میشد، خیره به یک مقالهی دیگر. چه شکلی بودی؟ هول برم میداشت. نکند رفته باشی یا هرگز نیامده باشی؟ میتوانستم با چند درجه حرکت نامحسوس، نگاهت کنم و نفس عمیقی بکشم اما غدیا
آنقدر در خودم گم شده ام که جایی برای پیدا کردن تو نمی یابمخودت پیدایم کن!
میدانی...... نیمه ای از من دیگر مال خودم نیست
فکر میکنم دارم محو می شوم
شاید روزی که برسی از من جز تکه هایی از آهن نمانده باشد
آن زمان می گویم
کاش محور دنیایم خودم نبودم
شاید در شهر تو چراغ های بیشتر باشد
یا آدم هایی که راه نشانم دهند
من که در خودم حیرانم...
#معنی شعر در عنوان:
به گنجشکانی که از چشمهای تو
تا قلب من بال میگشایند...
غاده السمان
# چه این اشعار عرب....اینقدر عمی
بچه های کوچک یک اخلاق خیلی خوب و قشنگ و حتی الهام بخش دارند.
اینکه قبل از اینکه "بتوانند" یک کاری را انجام بدهند، آن را "انجام می دهند". یا به عبارتی می خواهند و اراده می کنند و تلاش میکنند تا آن را انجام بدهند.
این را من از تماشا کردن بچه های خودم فهمیدم.
بچه شش ماهه می تواند بدون کمک بنشیند. البته ممکن است زود بیفتد و حتما باید دور و برش بالش بگذارید که اگر افتاد چیزیش نشود. با این حال بچه های من از دوماهگی دوست نداشتند خوابانده شوند. نرگس اینط
بچه های کوچک یک اخلاق خیلی خوب و قشنگ و حتی الهام بخش دارند.
اینکه قبل از اینکه "بتوانند" یک کاری را انجام بدهند، آن را "انجام می دهند". یا به عبارتی می خواهند و اراده می کنند و تلاش میکنند تا آن را انجام بدهند.
این را من از تماشا کردن بچه های خودم فهمیدم.
بچه شش ماهه می تواند بدون کمک بنشیند. البته ممکن است زود بیفتد و حتما باید دور و برش بالش بگذارید که اگر افتاد چیزیش نشود. با این حال بچه های من از دوماهگی دوست نداشتند خوابانده شوند. نرگس اینط
شاید بی وقفه بتونم ۸۰ غم و اندوه ۹۸ رو بنویسم ولی برای پیدا کردن ۸ لبخند زیبای ۹۸ از وقتی بانو شارمین به این چالش دعوتم کرده دارم جان میکنم تا یادم بیاد کی و کجا خنده بر لبانم نشسته است.
۱. پر رنگترینشان قطعا حضور در آرامگاه ظهیرالدوله بود آن هم با دوستی اهل دل و عاشق که جای جای آرامگاه را حفظ بود و نشانم داد. ۲۵ مهر ۹۸ با صبای جان وارد بهشت شدیم و جانی تازه کردیم در جوار فروغ و بهار و رهی و قمر و رفیعی و خالقی
۲. سلامتی مهربان همسر در پی شکست و ان
خیلی دوست دارم آدمهایی، هر چند انگشتشمار، باشند که حرفهایم را ناگفته بخوانند و آنطور که باید و هستم، حالم را بفهمند و بدون تحقیر، ترحم یا که برچسب زدن و بی انصافی کردن، با من همدلی کنند و خودم را نشانم دهند. گرههای جانم را یکی یکی با لطفشان باز کنند، یا که آرامشی از جنس ایمان نصیبم.
.
انگار که فرسنگها از خواستهام دورم، از خودم.
.
.
.
تمامِ ناقص و شرمسارِ منِ سیاهرو، در آستانِ بیکران شما؛ همیشهرفیق.
.
.
.هر دم، هزاران بار،خودت ر
خدایا، پیکِ هدایتت را در مسیرِ اندیشه و اراده ام بنشان، تا حفره های هولناکِ تباهی را نشانم دهد و در لحظه های ناامیدی و پریشانی، چراغ هدایتم باشد...
*** *** ***
چه قدر نشاط انگیز است وقتی بی هوا، کسی هوایت را داشته باشد.
که بیاید کنارت بنشیند و با برق چشمانش،
با آوای کلامش
و با انگشت اشاره اش،
گذرگاه وَهم و فهمت را ستاره باران کند.
چه قدر نسیمانه است لبخند رضایت کسی که در مسیر آرزوهایت غنچه های امید می کارد...
و چه زیباست وقتی که دعایت به چلۀ اجاب
خدایا، پیکِ هدایتت را در مسیرِ اندیشه و اراده ام بنشان، تا حفره های هولناکِ تباهی را نشانم دهد و در لحظه های ناامیدی و پریشانی، چراغ هدایتم باشد...
*** *** ***
چه قدر نشاط انگیز است وقتی بی هوا، کسی هوایت را داشته باشد.
که بیاید کنارت بنشیند و با برق چشمانش،
با آوای کلامش
و با انگشت اشاره اش،
گذرگاه وَهم و فهمت را ستاره باران کند.
چه قدر نسیمانه است لبخند رضایت کسی که در مسیر آرزوهایت غنچه های امید می کارد...
و چه زیباست وقتی که دعایت به چلۀ اجاب
با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...
ادامه داستان در ادامه مطلب...
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
ادامه مطل
بهم گفت دلم برایت تنگ شده بود. برایش لبخند زدم. گفت چی شده؟ برایش خندیدم. گفت چرا میخندی؟ گفتم ها؟ خودم را برای کی به نفهمی میزنم؟ برای او؟ میداند آنقدرها نفهم نیستم. برای خودم؟ میدانم اصلا نفهم نیستم. گفتم هیچ باور نمیکنم دلت برایم تنگ شده باشد. اخم کرد. گرهخورده و در ذوق خورده و جاخورده. چرا؟ مگر چی شده؟ باور نمیکنم. گفتم چون ندیدم دلت تنگ شده باشد. گفتم دلت تنگ شده بود وقت میکردی پیام بدهی، زنگ بزنی، من را ببینی. گفت اما من دلم
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...»
و از فکر نزدیک شدن داعش به ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
ادامه داستان در ادامه مطلب...
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضور
هفته ی چهارم سرعت خیلی زیادی داشت ، شبیه سرعت سرسام آور یک گلوله که از اسلحه ی یک بی دل شکلیک میشود تا دلی گرم و تپنده را سوراخ کند و خونش را بپاشاند روی آسفالت :/ این هفته هم در آخر خون مرا پاشاند روی دیوار اتاقم و بعدش هم شروع کرد به خندیدن و آنقدر خندید تا اشک از چشمان به خون نشسته اش جاری شد :/ و بعد هم انگشت فاکش را نشانم داد و روی صورتم شاشید :// تا ثابت کند قدرت دست کیست و من چه موجود وارفته ی بی دست و پایی هستم :/ سپس درحالی که دور جنازه ام قدم م
دستهای خالی ام را با کریمان کارهاست
گریه طفلانه کردن عادت سربارهاست
هرچه اینها میدهند از برکت اصرارهاست
دردمندان را بگو امشب شب بیمارهاست
•
یا طبیب لا طبیب له شفایم را بده
رحم کن بر من جواب گریه هایم را بده
•
روی خوش دادی نشانم با بد من ساحتی
رو گرفتم آمدم عمدا مرا نشناختی
پرده رحمت روی اعمال من انداختی
با خودم آرام گفتم زندگی را باختی
•
حیف از عمری که سوزاندم به پای این و آن
ریخت پای غفلتم خون گریه ی صاحب زمان
•
دم به دم گفتم که جبران م
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چو
حرف ها و حقایقی در درونم وجود دارند که فقط باید آن ها را به پروردگارم و امامم بگویم و نمی توانم - شفاهاً - این کار را بکنم. ولی می توانم بنویسم. و نتیجه می دهد شوق زیادم برای نوشتن. با اینکه هدفم از در این وبلاگ نوشتن، حقیقتا "خوانده شدن" نیست اما در مورد میل بی پایان انسان ها ( و من ) به ابراز وجود و بیان خود، باید به خوانندگان این وبلاگ بگویم که کسی را سرزنش نمی کنم اگر این نوشته ها - که گاهاً چرت محض می شود - را نصفه و نیمه ول کرد و صفحه را بست. بگذری
پنجشنبه است، غروب. ته تغاری آمده و با ذوق کلیپ های حماسی اش را نشانم میدهد. مخصوصا آن که در صف نماز است و مطیعی میخواند و برای صف اول نشینان راکد خط و نشان میکشد و حاج قاسم خنده اش میگیرد. با هم نگاه میکنیم و میخندیم و ذوق دخترانه مان گل میکند.
صبح جمعه است، نماز را میخوانم، هنوز تا طلوع خیلی مانده ساعت 6 صبح است. سری به اینترنت میزنم تا نگاهی به اخبار بیاندازم. اینستا چند نفری پیام داده اند. جواب میدهم و استوری یکی از دوستان را باز میکنم. انالله
نیما سلام
نامه پر از شماتت دیروز به دستم رسید.میدانم انقدر از دستم عصبانی هستی که برایت مهم نیست حالم خوب است یانه؟اما نیما به خدا تقصیر من نبود.
میدانی نزدیک به شش ماه است که نه تلفن زده ای و نامه نوشته ای؟پدر هم که خوشش نمی اید با تو تماس بگیرم.باور کن نیما از تنهایی نزدیک بود دیوانه بشوم. من اصلا قصد بدی نداشتم، قطع کردن تماس تو و ازدواج مامان در امریکا از یک طرف و اخلاق تند پدر و رابطه ناجوری که با خانمجان داشتم از طرف دیگر بمن فشار می اورد.
نیما سلام
نامه پر از شماتت دیروز به دستم رسید.میدانم انقدر از دستم عصبانی هستی که برایت مهم نیست حالم خوب است یانه؟اما نیما به خدا تقصیر من نبود.
میدانی نزدیک به شش ماه است که نه تلفن زده ای و نامه نوشته ای؟پدر هم که خوشش نمی اید با تو تماس بگیرم.باور کن نیما از تنهایی نزدیک بود دیوانه بشوم. من اصلا قصد بدی نداشتم، قطع کردن تماستو و ازدوج مامان در امریکا از یک طرف و اخلاق تند پدر و رابطه ناجوری که با خانمجان داشتم از طرف دیگر بمن فشار می اورد. ب
دوران دبیرستان یه معلم داشتیم (مرد بود.) که همیشه یه مصراع از یه شعر رو می خوند.مصراعش این بود:
"او می رود دامن کشان"
همیشه هم فقط همین مصراع رو میخوند و ما هم همیشه منتظر بودیم که ادامه ی این مصراع رو بخونه ولی نمی خوند.تا این که امروز توی یکی از کانال های تلگرام این مصراع و ادامه اش رو خوندم.خلاصه این که بالاخره ادامه ی شعر رو فهمیدم. :)
شعرش اینه:
او می رود دامن کشان ؛
من زهرِ تنهایی چِشان ...
دیگر مپرس از من نشان ،
کز دل
نشانم می رود ...
اون موقع
جز رحمت چشمان تو، دنیا چه میخواهد
تشنه به غیر آب، از دریا چه میخواهد
حالا که موسایم شدی راهی نشانم ده
غیر از نجات، این قوم از موسی چه میخواهد
شاید بپرسی از چه دنبال دَمَت هستم
دل مرده نوعاً از دَم عیسی چه میخواهد؟
پیغام و پس پیغام یعنی یاد ما هستی
مجنون جز این پیغام، از لیلا چه میخواهد
پیراهنی بفرست شاید زنده ماندم من
جز دل خوشی، یعقوب نابینا چه میخواهد
تا کیسه ما پر شود احسان تو کافی است
مسکین به جز خیرات از آقا چه میخواهد
چ
دستم را گرفته اید پله پله از نردبان نور بالا می برید ای خاندان کَرَم !
ابتدا فرزند شیطان سر و کله اش پیدا شد، آمد جلو که با پتکش بزند بر سر من، ویران کند تمام اعتقاداتم را، ضربه مغزیم کند تا بیهوش شوم؛ بی جان و خونین و گریان، مرا انداخت گوشه ی اتاقی تاریک و گند گرفته تا در تنهایی و ظلمت فرو روم، من آن تاریکی بد بو را هنوزم خاطرم هست، بی حسی و خاموشی روح را یادم هست...
در همان رخوت متعفن، شبی در مجلس علی، یوسف گمشده ی بارگاهِ الهی آمد و از حوالی
قاشی، نگارگری یا رسم، فرآیندی است که طی آن رنگ بر روی یک سطح مانند کاغذ یا بوم ایجاد نقش میکند و اثری خلق میشود. فردی که این فرایند توسط او انجام میگیرد نقاش نام دارد، بهخصوص زمانی که نقاشی حرفهٔ شخص باشد.
نقاشی یکی از رشتههای اصلی هنرهای تجسمی است و قدمت آن شش برابر زبان نوشتاری میباشد. نقاشی دارای سبک های مختلفی است که در این مطلب به معرفی سبک نقاشی رئالیسم می پردازیم :
سبک رئالیسمرئال یعنی واقعی و رئالیسم به معنی واقعی گری و حقی
اول)
من و حوریه روی صندلی های آمفی تئاتر مدرسه نشسته بودیم و برنامه را می دیدیم.تئاتر،خانمی که مولودی خواند و معلم هایمان را.با "تو میای و دلم وا میشه" دست می زدیم و می خندیدیم.زیر چشمی و نوبتی یک نفر را نگاه می کردیم و می خندیدیم.حتی وقتی رفتیم بیرون توی حیاطِ خلوت مدرسه و زیر آن آفتاب دوست داشتنی حرف می زدیم هم می خندیدیم.ذوق داشتیم.نیمه شعبان بود...
دوم)
از جشن پارسال واقعا چیزی یادم نمی آید جز اینکه این دفعه هم نشسته بودم روی صندلی های آم
یادم رفت یادآوری کنم بهش که امسال دقیقاً ده سال میشود که با هم رفیقیم. مثل برق و باد گذشتن این سالها را چند بار به همدیگر گفتیم. حسرتی نبود. گذشته بود. شاید میشد بهتر گذراند. ولی انتخابها یحتمل همینها میشد که داشتیم. چارهای نداشتیم. حتی ده سال بعدازآن جشن شکوفههای ورود به «یونیورسیتی آو تهران» هنوز هم موجودات بیچارهای بودیم.
تغییر نکرده بود. همان مهدی روزهای ترم اول مکانیک دانشگاه تهران بود. تیز فکر میکرد. تیز تصمیم میگرفت
دیگر حتی شکل گوشوارههایی که آن روز در حجره مسگرهای میدان نقشجهان دیدم هم یادم نیست. قیاقهشان که از یادم رفته هیچ، میلی که به داشتنشان داشتم را هم ندارم. بله حقیقت دارد فراموش کردهام که یک روز بعد از ظهر، وقتی غبار رقصان روی باریکه نور هوا را مکدر کرده بود زل زده بودم به یک جفت گوشواره. در چند قدمیشان بودم، دلم میخواست داشته باشمشان، اما پولی در جیب نداشتم. بابام چند متر آنورتر و مامانم چند متر اینورتر ایستاده بود اما من لال شده
بر گر فته از کانال انشا 21 برای
پیدا کردن انشا با هر موضوعی به کانال ما سر بزنید
من سرزمین دردها هستم، سرزمین غم و اندوه... دریایی آرام که بعد از آن حادثه طوفانی هیچ وقت به حال سابق باز نمیگردم.آن روز ، روز بسیار بدی بود روزی کع من با آن همه عظمت به ناتوانی و حقارت خود پی بردم. آرام بودم و عاشق، عاشق تمام مسافرانی که به مقصد میرساندم. عاشق غبطه هایی که به بزرگی و عظمت من میخوردند. مغرور نبودم اما گاهی از بزرگی و عظمتم فریفته میشدم.هرگاه میخواست
نمی دانم از کجا آمده ای؟ نمیدانم که هستی؟
ولی میدانم کجا هستم و نمیدانم که هستم.
لیموهایت را پس نمیدهم
ولی دنبالت هم نمی آیم.
انگار از تو فقط خیالی برای من بهتر است.
خیالی که با نگاه کردن به لیموها همان برق نگاه اول را به یادم می آورد.
من عادت کرده ام به جهان خیالات و در حیاتم با هزاران معشوق که با میوه های به جا مانده اشان به یاد می آورم.
در این بیابان "نمیدانم چه کنم" توام سرابی هستی که نمیدانم به شوق آب بودنت به سویت بشتابم یا تو را سرابی دیگر ب
نمی دانم از کجا آمده ای؟ نمیدانم که هستی؟
ولی میدانم کجا هستم و نمیدانم که هستم.
لیموهایت را پس نمیدهم
ولی دنبالت هم نمی آیم.
انگار از تو فقط خیالی برای من بهتر است.
خیالی که با نگاه کردن به لیموها همان برق نگاه اول را به یادم می آورد.
من عادت کرده ام به جهان خیالات و در حیاتم با هزاران معشوق که با میوه های به جا مانده اشان به یاد می آورم.
در این بیابانِ "نمیدانم چه کنم" توام سرابی هستی که نمیدانم به شوق آب بودنت به سویت بشتابم یا تو را سرابی دیگر
عقل گوید من دلیل هر نمودم
عشق گوید من شهنشاه وجودم عقل گوید آگه از هر شر و خیرم
عشق گوید برتر از اینهاست سیرمعقل گوید من به هستی رهنمایم
عشق گوید نیستی را ره گشایمعقل گوید من نگهدار وجودم
عشق گوید فارغ از بود و نبودمعقل گوید من نظام کایناتم
عشق گوید رسته از قید جهانمعقل گوید کشف معقولات خوانم
عشق گوید علم مجهولات دانمعقل گوید از خطرها می رهانم
عشق گوید در خطرها من امانمعقل گوید رهنما و راه دانم
عشق گوید من به راهی بی نشانمعقل گوید من
دنیا را بدون مردها میخواستم. حالم با دنیای خودم خوش بود و تعجب میکردم که چطور بعضی از دوستانم نمیتوانند بدون حضور هیچ مردی خوشحال باشند؟! نمیتوانستم درک کنم که دختری شادیاش را مشروط به حضور مردی در کنار خود کند. حالم با دنیای خودم خوش بود، مسافرت میرفتم، کتاب میخواندم و روزهایی که فرصت کافی داشتم میرقصیدم. به نظرم زندگی تا بهابد همانقدر زیبا ادامه پیدا میکرد و نیازی نبود کسی را به زندگیام راه بدهم.
تو آمدی، آهسته و آرام...
غمم را شرح خواهم داد اگر پیدا کنم گوشی...اگر پیدا کنم همقدّ تنهاییم آغوشیکهام؟ در وعدهگاه خنجر و نیرنگ، سهرابیمیان آتشی از کینه و تهمت، سیاووشیچنان بر چهرهام با غصه چنگ انداختی دنیا!که از شادی نشانم نیست جز لبخند مخدوشیمن از صدها تَرَک در پایبست خانه آگاهمدلم را خوش نخواهد کرد هیچ ایوان منقوشیبه دنبال هماوردم مرو، بیهوده میگردیبه قصد نفی و انکارم میا، بیهوده میکوشی
فریب جان ِسرشار از سکوتم را مخور روزی
...دهان، از خون دل وا می کن
بخش اول
عقب... همین طور برگردیم عقب.نظرت چیست برگردیم به عالم قبل از اینجا؟
مثلا خیال کنیم روح من و تو در آن عالم به هم نزدیک بودهاند و بعدتر وقتی برای ورود به این دنیا مجبور به جدایی شدند، زجر کشیدهاند. مثلا خیال کنیم روزهایی که بین تاریخ تولد من و تو فاصله است، روزهایی است که آن یکی که کوچکتر است در فراق محبوبش اشک ریخته و غصه خورده. بعد بالاخره زمانی رسید که هر دوی ما وارد این عالم شدیم. تو در جایی و من در جای دیگری. تو در شهری و خانواده
1396/9/9
…
…
…
/\
1397/9/9
سلام عزیزدلم
چند وقتی است می خواهی برایت بنویسم- طاقچه بالا میگذارم که کم نیاورم، انگار که نویسنده ی بزرگی چون تولستوی، داستایوسکی، کافکا یا جین آستین هستم!!! البته این آخری که نیستم، آخر او زن است و هیچ نشان زنانگی در من نیست!!- اولین سالگر عقد و همراهی و همنوایی و هم نفسی مان بهترین فرصت است برای از تو نوشتن، برای تو نوشتن.
یک سال به اندازه یک پلک به هم زدن گذشت، اما خوش گذشت، به خوبی گذشت. با وجود تک دعوا و ق
برای تو مینویسم ژوان عزیزم. برای تو که امروز آمدی، کنار من نشستی و هم کلام شدیم. برای تو که نمیدانم از کجایی، نمیدانم تا دیروز کجا بودی، نمیدانم اگر روزی بروی کجا میروی. برای تو که امروز تمام مسیر را به تو فکر کردم.
آرام، آسوده نشستی. از وارش امروز گفتی. از اینکه هوای سرد تو را زنده میکند. گفتی از جایی که میآیی، سرما میاوری. من که حس نکردم.
گفتی و گفتی و گفتی و من فقط نگاه کردم. بعد انگار که جای من نشسته باشی، از من گفتی. گفتی که سرد
کرونا آمده امّا همگی در خوابیم
که چنین روز به غفلت همگی کم یابیم
راه را بر سر این کوچه نشانم دادند
و چرا این همه رحمت به جهانم دادند
که اگر از کرونا جان به قضا نسپاریم
یا که در شام بلا دل به خدا نسپاریم
روزِ ما شب بشود یا که پریشان برسد
تا که پایان دل انگیز، بهاران برسد
از ندایی که ز فرمانده رسد پر بدهم
جز شهادت نَبُوَد راه که من سر بدهم
یادِمان باد به روزی که قیامت برسد
آن که دل را ندهد باز به رحمت برسد
سرِ صبح بود، از آشپزخانه صدا زدم:《آرزو کو 》، صدایش از اتاق آمد:
_چِنِه؟
_دو زرده است!
چند ثانیه بعد صدای صلوات و دعا به گوشم میرسید!
غروب بود، پرتقالی از جا میوهای یخچال بیرون کشیدم، با دست دیگرم کاسهی کثیف ماست و بستهی خالی چیپس را از روی کابینت برداشتم و راهی آشپزخانه شدم، کمی از پوستش را که جدا کردم سرخی پیچیده در نارنجیاش خودنمایی کرد، لبخند زدم؛ خیر است ، چشمهایم را بستم، صلوات دادم، آرزو کردم که تا آخر ماهِ رمضان اجابت شده با
به عقب برمیگردم تا از همان نقطه شروع همه چیز را بررسی کنم.مثل والدینی که فرزند دلبندشان دچار اختلال رفتاری شده و آنها نگران دنبال سهم خودشان در این مشکل هستند.نگاه میکنم و اینهارا میبینم:تو شاد و نورانی و من پژمرده و سرد هستم.سعی میکنم کمی خودم را با نزدیک شدن به تو گرم کنم.مثل پروانهای حواس پرت به سمت نقطهای نور میان این همه تاریکی و سرما کشیده میشوم.با دست پیش میکشم و با پا پس میزنم.از همان اول میخواستم که با نزدیک شدن به تو گرم شوم ا
کرونا آمده امّا همگی در خوابیم
که چنین روز به غفلت همگی کم یابیم
راه را بر سر این کوچه نشانم دادند
و چرا این همه رحمت به جهانم دادند
که اگر از کرونا جان به قضا نسپاریم
یا که در شام بلا دل به خدا نسپاریم
روزِ ما شب بشود یا که پریشان برسد
تا که پایان دل انگیز، بهاران برسد
از ندایی که ز فرمانده رسد پر بدهم
جز شهادت نَبُوَد راه که من سر بدهم
یادِمان باد به روزی که قیامت برسد
آن که دل را ندهد باز به رحمت برسد
خاطره کتاب فیروزه ای
خاطره : کتاب فیروزه ای
خاطره : کتاب فیروزه ای
همسرم پیشنهاد زیارت حرم داد.خیلی خوشحال شدم ،حاضر شدیم؛ قبل از رفتن فکر کردم چه کاری برای آقا انجام بدهم! پیش خودم گفتم: بهترین راه همان کتاب است.
پنج تا کتاب که چهارتاش محبت امام عصر (عج) بود برداشتم. یک کتاب بایقوش هم برای خودم برداشتم که بخوانم تا بعدا که مدرسه رفتم تبلیغ کنم .
رسیدیم به حرم و وارد قسمت زیارت شدم رو به ضریح ایستادم و چند دقیقه ای صحبت کردم تنها حاجتم را دائم ت
ساالها پیش، به یک بازی آنلاین به اسم جنگ خانها یا خانوارز اعتیاد پیدا کرده بودم که نمیدانم هنوز هم هست یا نه، اما آن روزها اعتیادم به قدری شدید بود که حتی یکی از امتحانات آخر ترم دانشگاه را هم از دست دادم، چون با روز آزاد شدن قلعهها مصادف شده بود و صرف عملیات قلعهگیری هم حدود 5،6 ساعت طول میکشید، بنابراین نه تنها تمام شب را بیدار بودم، بلکه سر جلسۀ امتحان نرفتم و آن درس را هم حذف شدم.
در گروه یا آنطور که میگفتیم، قبیلۀ ما، افراد تباه
این روزها که باید «درخانه بمانیم»، با بسیاریِ غمها، سخت می توانم کنار بیایم. قبلتر غم را میشد فریاد زد، حتی اگر صداها بالا نیامده کوتاه می شدند! می شد عزیزان را در آغوش گرفت و از بار غمشان کاست. قبل از کرونا، آسانتر «می توانستیم» بار از دوش هم برداریم، اما این روزها با اندکی سهل انگاری حتی ساده تر از قبل، بار روی دوش یکدیگر می گذاریم. این روزها غم هست، دلتنگی هست و حسرت اتفاقهای به ظاهر ساده ای که در دوران قرنطینه نشانم دادند که چقدر ب
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق؛
شهید محسن حججی یکی از نیروهای لشکر زرهی ۸ نجف اشرف و از نیروهای فعال
موسسه شهید احمد کاظمی بود. او اهل اصفهان و ۲۵ ساله بود که در منطقه مرزی
عراق و سوریه طی یورش داعش، اسیر و دو روز بعد از اسارت همچون سالار شهید
اباعبدالله الحسین علیه السلام به درجه رفیع شهادت نائل شد. از این شهید
بزرگوار یک فرزند دو ساله به یادگار مانده است.مراسم تشییع پیکر مطهر این
شهید والامقام چهارشنبه در تهران برگزار می شود.
در ادامه
۱. دارم برای مهدی (۷ ساله) املا می گویم. با خودش پاک کن نیاورده است و یک کلمه را اشتباه می نویسد. با ناراحتی می گوید: "خاله پاکنتو میدی؟" میگویم: "نمی دونم کجا گذاشتمش. خودت برو تو اتاقم پیداش کن بیار." با لحن جدی و طلبکار می گوید: "خاله مگه من نوکرتم برم پاکنت رو برات پیدا کنم؟!"
۲. مامان دوست سارا (۷ ساله)، دوست سارا را به خاطر کار بدی که انجام می داده دعوا کرده است. سارا خیلی جدی و با اعتماد به نفس گفته: «به نظر من بهتره ببریدش پیش خانوم دکتر امیریان
۱. دارم برای مهدی (۷ ساله) املا می گویم. با خودش پاک کن نیاورده است و یک کلمه را اشتباه می نویسد. با ناراحتی می گوید: "خاله پاکنتو میدی؟" میگویم: "نمی دونم کجا گذاشتمش. خودت برو تو اتاقم پیداش کن بیار." با لحن جدی و طلبکار می گوید: "خاله مگه من نوکرتم برم پاکنت رو برات پیدا کنم؟!"
۲. مامان دوست سارا (۷ ساله)، دوست سارا را به خاطر کار بدی که انجام می داده دعوا کرده است. سارا خیلی جدی و با اعتماد به نفس گفته: «به نظر من بهتره ببریدش پیش خانوم دکتر امیریان
نعیم عسلویه بود و تازه قرار بود ساعت 5 پروازش بلند شود. از صبح برف سنگینی درتهران شروع شده بود. خانه مامان و بابا بودم و کلاسهایم همگی لغو شده بودند. ظهر با هزار بدبختی و ترافیک و برفگیر شدن من و مامان و بابا خودمان را رسانده بودیم به خانه ما تا کمی لباس گرم بردارم و شوفاژهای خانه را روشن کنم. برق منطقه قطع بود و شوفاژخانه از کار افتاده بود. اتوبان قفل شده بود و همهاش تقصیر برف نبود. اولین شنبهای بود که بنزین 3 هزار تومان شده بود! اعتراضها ک
روایت اربعین و سفرکربلای پارسال:
۱. موقع دعاکردن و مناجات، طلبکار نیستم؛ نه که هیچی نخوام؛ ولی تعیین و تکلیف نمیکنم برای امام رضا(ع)؛ درددلهامو میگم و میسپرم بهدست خودش که من رو بهتر از خودم میشناسه ...《سلمانیات نیامده سنگش طلا شوداینجا نشستهست تا که مسلمان شود...همین》۲. مقید به رفتن پیش ضریح و پنجرهفولاد نیستم؛ هر سفر فقط یکی، دو بار میرم داخل، برای عرض ارادت و احترام؛ باقیش منو گوشههای صحن انقلاب پیدا میکنید.۱+۲. حا
کوچکم!
گفتهاند برایت نامه بنویسم. برای تو. تویی که در منی و منی که در توام. تاوانی سختتر از این هم مگر هست؟ نیست. نوشتن کار من نیست. کار توست. من پختهخوارم. سالهاست. تویی که واژهساز بودی. تعمیرکار چیرهدست واژهها. من سالهاست کلمات قی کردهی دیگران را نشخوار میکنم. من حالا ناچارم. تو نیستی اما. تو مینویسی. تو میخوانی. تو میخندی. از ته دل. و اسبهای دریایی را توی هشتیِ گلخانه خشک میکنی. گفتند بنویس. اینجا. در ملأ عام. برای تو. خط
1) توی صف بانک بودم نفر جلویی یک دختر خانم بود که می خواست تازه حساب باز کند و داشت فرمهای مربوطه را پر میکرد کار من در همان باجه اما بستن حسابم بود و منتظر تایید سیستم بودم همینطور که سرم توی فرم خودم بود شنیدم که مسئول باجه با تعجب تکرار کرد صبر!!!؟ صبر اسم شماست؟ دختر جلویی با همان آرامشی که در پر کردن فرم از او دیده بودم پاسخ داد بله مسئول باجه که انگار هنوز قانع نشده بود و فکر میکرد اشتباه دیده یا شنیده است کارت شناسایی دختر را خواست دختر یک
روایت اربعین و سفرکربلای پارسال:
۱. موقع دعاکردن و مناجات، طلبکار نیستم؛ نه که هیچی نخوام؛ ولی تعیین و تکلیف نمیکنم برای امام رضا(ع)؛ درددلهامو میگم و میسپرم بهدست خودش که من رو بهتر از خودم میشناسه ...《سلمانیات نیامده سنگش طلا شوداینجا نشستهست تا که مسلمان شود...همین》۲. مقید به رفتن پیش ضریح و پنجرهفولاد نیستم؛ هر سفر فقط یکی، دو بار میرم داخل، برای عرض ارادت و احترام؛ باقیش منو گوشههای صحن انقلاب پیدا میکنید.۱+۲. حا
سال دوم دبیرستان بود که به خاطر معلم ریاضی نه چندان محبوبمان ، به طور کلی از ریاضیات متنفر شدم. البته ناگفته نماند که از همان دوران ابتدایی زمانیکه مادرم کتابهای قطور تست ریاضی را برایم میگرفت تا در امتحانات مدارس تیزهوشان موفق شوم، حس خوبی به این درس نداشتم و یادم هست همیشه با شنیدن نام ریاضی، استرس سرتاسر وجودم را فرا میگرفت اما کم کم سعی کردم برای مطالعه این درس در خودم علاقه ایجاد کنم. که این ایجاد علاقه در من جواب داد و باعث شد که در دور
شلوار سیاه ِجدیدم که مثل لایهی دومی از پوست جذب و زیبا روی بدنم مینشیند را پوشیدم. جاکت ِکوتاه ِ سفیدی که با کریستینا خریده بودم را پوشیدم. ساعت قهوهای ِمصطفی را روی مچم بستم. جاکت ِپیشباز قهوهای مخمل را روی جاکت سفیدم پوشیدم. جورابهای سفیدم که طرح پیشو دارند را روی پاچههای شلوارم کشیدم. بوتهای قهوهایم را پوشیدم. موهایم را با کش قهوهایی که کریستینا برای تولدم خریده بود بستم. گوشوارههایم را انداختم. به این اعتمادبهنفس نیا
در را آرام باز میکنم. روی صندلی کنار دکتر مینشینم.
دکتر میگوید: بفرمایید، چه مشکلی دارید.
هنوز دهان باز نکرده، شروع به نوشتن میکند. کمی متعجبانه میپرسم: آقای دکتر من که هنوز چیزی نگفتم.
- نه چیزی نیست، بسم الله بود، شما ادامه بده.
- بله آقای دکتر، من یک مشکل خیلی اساسی دارم و هر روز باهاش دست و پنجه نرم میکنم.
باز دارد مینویسد، جوش میآورم، میپرسم: عه آقای دکتر شما هنوز داری مینویسی.
- نه شما بفرمایید، من دارم خط موازی میکشم تا مر
به قلم دامنه : به نام خدا. گاهبهگاه پیش میآید چون مسیر طبیعی به روی آدمی بسته میشود؛ انسانها به جای سیرِ بیرون، به درون خود میروند و در درون، آن اهداف را دنبال میڪنند؛ ڪه گویی آن هدفها را دستڪم برای خود تحقّق (=انجام) میبخشند.
وُلتر، گویا نخستین ڪسی بود ڪه از نوشتنِ سرگذشتِ شاهان، سران، ماجراجویان و ... دست بر داشت و در عوض، به اخلاقِ مردم، به لباس مردم، به عادات آنان، به علتهای رفتاری انسان و نیز به نهادهای قضایی مردم توجه ڪ
برادرم را دیشب رساندیم به مسکن جدیدش؛ یک مجتمع خوابگاهی پر دار و درخت در شرق تهران. محله ای خلوت؛ خالی از صداهای همیشگی بوقبوق، با یک پارک خوب که جان میدهد برای قدم زدن و فکر کردن و شاید سیگاری دود کردن. خوابگاه و تمام آنچه دور و برش بود احساسی از مامن و ماوا داشت؛ شبیه احساسی که خوابگاه الزهرا در طول سالهای دانشجویی برای من داشته است. خودم را در حالی یافتم که داشتم با لحنی مهرآمیز از خاطرات خوابگاه برای برادرم و میم و دوستمان که همراهم
قسمت اول را بخوان قسمت 105
یکی دوساعتی سرپا ایستادیم تا ماشین را از دور دیدیم و بچه ها ذوق زده برای آن دست تکان دادند و بالا و پایین می پریدند.
کامیون، جلویی پایمان ترمز کرد. از پایین فقط سرهای زنان و مردان پبدا بود. به سمت عقب کامیون رفتیم، که درهای آن را مسافران باز کردند و نردبام کوچک را پای آن گذاشتند و ما سوار شدیم. همگی به هم دیگر چسبیده بودیم. هر تکانی که ماشین می خورد، همه ی آدم ها روی هم می ریختند. در میان مسافران بز،گوسفند، مرغ و... هم بود
درباره این سایت